اگه می دونستم

سلام 

هر چی سعی کردم غمگین نشه اما فک کنم یه کوچولو غمگین شد 

هر چی وسطش خواستم از تلخی غمش کم کنم موفق نشدم 

ولی با این حال ببخشید اگه یه کم غمگینه اما به نظر خودم ارزشش را داره 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

تصور کنید الان کسری 80 سالشه

________________________                  _______________________

تمام استخون های تنم درد می کنه و یه رعشه خفیفی توی دستام هویدا شده

نمیتونم لیوان آب را بلند کنم دستام جون نداره

خدایا تشنه هستم و کسی نیست که یه ذره آب به من پیرمرد بده

به سختی خودم را کنار دیوار میکشم و به اون تکیه میدم و در خاطراتم غرق میشم

خاطراتی که گرد و غبار گذر زمان اون را کم رنگ کرده

یاد روز اول مدرسه افتادم یاد اون روزی که وقتی مادرم منو توی مدرسه رها کرد و رفت

اون موقع هم احساس همین الان را داشتم تنهای تنها

اون موقع اشکی برای ریختن داشتم اما الان دیگه اشکی هم توی چشمام نیست که پای غربت خودم بریزم

از وقتی همسرم رحمت خدا رفت همه بچه ها هم کم کم زن گرفتندو رفتند

ومن پیرمرد را توی این خونه رها کردند به امان خدا

دیشب که خوابیده بودم حالم خوب بود 

 اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم دستام می لرزه

دیگه همینه

پیری

آره می گفتم براتون اون روز اول مدرسه بعد از رفتن مادرم خیلی گریه کردم

اما حالا که فکر می کنم کاش به جای اون روزی که گریه می کردم یه خنده مستانه سر می دادم

تا همه بدونند که بزرگترین غمم اینه که ساعتی مادرم مرا رها کرده

اگه بر می گشتم به اون دوران!!!!

یاد اون روز افتادم که موقع دیکته نوشتن هم کلاسیم محکم زد توی کمرم

نوک مدادم شکست و زدم زیر گریه

انگار غم عالم را ریختن توی دلم

انگار همه سرمایه زندگیم را بر باد رفته می دیدم

اگه بر می گشتم به اون دوران  

با یه لبخند به اون میفهموندم که کارت اشتباه هست

(قابل توجه تمام عاشقای محترم)

یاد اون روز افتادم وقتی محبوبم نیم ساعت مرا سر قرار کاشت

وقتی اومد بهش اخم کردم و خنده روی لب های نازش خشک شد

اگه بر می گشتم به اون دوران

دستاش را توی دست میگرفتم و اونقدر میچرخیدیم تا دنیا هم بچره و روی قشنگش قسمت ما بشه

هر کی هم هر چی می خواست بگه

مگه من برای مردم داشتم زندگی می کردم

(چون اینجا مخاطب بیشتر داره بیشتر مینویسم)

یاد اون روزی در ذهنم تداعی شد که نگارم بهم گفت بریم سینما(با سینما رفتن مشکل داشتم<< شما یادتون نمیاد حول و حوش سال های 1390 را می گم >>چون مردم اون دوران خیال می کردن وقتی یه پسر و دختر میرن سینما.....بله دیگه)

به جای اخم کردن دوتا بلیطی که از قبل گرفته بودم را بهش نشون میدادم تا اونم مثل من از قشنگی دنیا لذت ببره

یاد اون روزی توی ذهنم نقش بست که عزیزم قهر کرده بود

نه اون زنگ میزد نه من 

هر دومون لجباز

اگه می دونستم دوره خوشی اینقدر زود می گذره

خودم گوشی را بر می داشتم و بهش زنگ میزدم

بزار بگه زنگ زدی منت کشی؟

یاد اون روزی افتادم که دست توی دست همدیگه داشتیم توی خیابون راه می رفتیم و برگ های زرد پائیزی روی زمین را میشمردیم

اگه می دونستم زندگی اینقدر زود می گذره بهش می گفتم برگردیم و دوباره بشماریم آخه من قاطی کردم

یاد اون روزی افتادم که وقتی پرستار بچه ام را به دستم داد

به جای اشک شوق اشک غم توی چشمام نشست

تنها به این دلیل که بیکار شده بودم

اگه بر می گشتم به اون دوران

اونقدر خدا را شکر می کردم که......

یاد اون روزی توی ذهنم زنده شد که از سر کار اومدم خونه

همسرم کلافه بچه را بهم داد و گفت بگیر این بچتو دیونم کرد از بس گریه کرد

منم عصبانی داد زدم خرد و خسته اومدم این فسقلی را دادی دست من که اعصاب نداشتم را به گند بکشه

اگه بر می گشتم به اون دوران

دستای همسرم را می گرفتم و یه بوسه ناز پشت دستش می کاشتم تا بدونه که می دونم چقدر زحمت میکشه

و اونقدر بچه ام را بالا و پائین می انداختم تا به جای گریه خنده شادی سر کنه

یاد اون روز در ذهنم مجسم شد که دختر کوچولوی 3ساله ام اونقدر اذیت کرد تا دعواش کردم

و اشک جای لبخند کودکانه اش را گرفت

اگه می دونستم دنیا اینجوری هست و چه سخت بکیری و چه ساده میگذره اونقدر باهاش بازی می کردم تا خوابش ببره

اگه میدونستم یه روز دیگه همسرم پیشم نیست و به آسمون ها میره

به جای داد زدن سر سفره غذا

میگفتم عزیزم دست گلت درد نکنه بابت این غذای خوشمزت فقط یه کم ،کم نمکه

اون نمک را بهم میدی؟

اگه می دونستم یه روز مثل الان تنها می شم وقتی از سر کار بر می گشتم همه بچه ها را دور خودم جمع می کردم و اونقدر با هم بازی می کردیم که از خستگی هرکی یه گوشه خونه غش کنه

با صدای کیمیا به این دنیا اومدم که گفت داداشی داری گریه می کنی؟

اومدم داد بزنم چرا بدون اجازه اومدی توی اتاقم

که یادم اومد که همین الان داشتم به خودم میگفتم اگه بر می گشتم به اون دوران

برگشتم بهش گفتم نه عزیزم یه غمی توی دلم بود که اشک شد و از چشمام جاری شد

(ستاد مبارزه با فتنه پ ن پ)

انگار دنیا را بهم داده بودند وقتی دیدم جایی برای جبران هست

نظرات 74 + ارسال نظر

سلام کسری جون.صبح تو هم بخیر داداش..

سلام صبح شما هم بخیر

سلام دوست خوبم
صبح شما هم بخیر

masi 1390/08/18 ساعت 00:03 http://eshghbihode90.blogfa.com/

به به عاشق ؟؟!!!
عشق پاک من ؟؟؟؟؟؟ من که عشقی ندارم دیگه که بخاد پاک باشه

سلام
نگرفتم!!!

حالا غروب که میشه بی تو دلم میگیره
مرسی گلم شعر نازی بود..
[گل][بوسه][گل]

قابل شما را نداشت

سلام وب قشنگی داری
اگه دوست داشتی به منم سر بزن
اگه بازم دوست داشتی منو به اسم "همه چی هیچی" لینک کن بعد به منم اطلاع بده تا لینکت کنم
[گل]

سلام
لینکتون کردم

مهسا 1390/08/17 ساعت 18:12 http://mahsa2mp.blogfa.com

خوبه !بااین همه عوارض پیری حداقل آلزایمرنگزفتی!

مهسا جان
الان تقلب کردم و نوشتم که فردا روز اگه خواستم به کسی بگم از رو بخونم

lover tanha 1390/08/17 ساعت 16:08 http://9266.blogfa.com

سلام آپم بدو بیا ... این هفته برنامه هایی دارم ...

اومدم و دستام هم بالا کردم

خدایـــــــــــا..
این بند ِ دل آدم کجاست ،
کـــه گـــاهـــی ؛
بـــا یـــه اسم..
یـــه لبخند..
یــــا حتی یـــــه لایک !
پـــــاره میشه ...!؟

به نظر من
یه سرش به دلمون بسته
یه سر دیگش آزاده
هر کی رسید یه تکونش میده

وای نمیدونی چقر دلم گرفت

ببخشید
ولی اینو هم بگم

ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

خدایــــــــــا!دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد "بلندم کن.

کجا میخوای بری دوست خوبم
آسمون همه جا همین رنگه

زمین به آسمان بیاید،
آسمان به زمین،
حواس ام نه پرت شیطنت ستاره ها می شود
نه دلربایی گنجشگکان باغ
محو چشم های توام هنوز ...!

سلام خیلی غمگین بود

ببخشید
دیگه سعی می کنم غمگین ننویسم

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم

تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم .

سلام مرغ ماجر
به شهر منم سفر کن

سلام کسزی جان
بابا بیخیال پیری ... خیلی بد تصورش کردی ... البته شاید به همین بدی هم باشه منم وقتی اولین موی سفیدم رو دیدم به همه اینا فکر کردم و تصمیم گرفتم که کاری کنم که دوره کهن سالی خوبی داشته باشم یعنی کاری نکنم که اون موقع پشیمون باشم ....
؛تا همه بدونند که بزرگترین غمم اینه که ساعتی مادرم مرا رها کرده؛لایک(اینو دوست دارم)
در مورد چرخیدن با عشقت ... کاش میشد به کسی توجه نکرد ... ولی نمیشه
جاااااااااااااااااااالب بود
خوبه که فرصت برگشت رو داشتی
افرررررررررررررررررررررین

سلام آزاده جان
تو هم به نتیجه من رسیدی که باید از الان فکر پیری کرد؟
بابا بچرخ فوقش می گن دیونه هست
دور از جونتون

گاه گاهی سفری کن به حوالی دلت...
شاید آنجا خاطر ه ای، منتظر لمس نگاهت باشد....

بشین بچه گولن نزن
بزار زندگیم را بکنم

در اوج یقین اگرچه تردیدی هست

در هر قفسی کلید امیدی هست

چشمک زدن ستاره در شب یعنی

توی چمدان ماه، خورشیدی هست ...

منم یه کلید دارم که باهاش در همه غم هام را قفل کردم کسی اون کلید را می خواد؟

سلام کسری خوبی؟
منم لینکت کردم..موفق باشی داداشم.

مرسی

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس

گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛

ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

اما وقتی فهمیدن مشکل جسمی دار قبولش نکردن و اونم که خودش مشکل جسمی داشت نیود
خوشحالم که فقط قسمت قشنگش را نوشتی

سلام کسری این چه نوشته ای بود مطمئن هستم کاملا عاشق شدی جدی میگم وقتی آدما از گذشته اینجور مینویسن پس عاشق شدن پس کاکو بیام آستین واست بالا بزنم؟؟؟سه چهار تا دختر دم بخت خوب با کلاس شیرازی هم واست سراغ دارم...برم؟؟؟زود!!!!!!

هر کی نیاد؟!!!!

سلام چه شاعرانه اخی...

ممنونم بهار جان
صبح قشنگت بخیر

سایه سار عشق دو روزه که آپه

من نرسیدم
وبلاگتونو بخونم
به امید خدا فردا میخونم
البته اگر زنده بودم

سلام فرشته مهربون
چرا زودتر نگفتی
بلدرچینا رفتن؟
فقط ۳روز نگهشون داشتی؟

بهار 1390/08/16 ساعت 22:16 http://www.aziizom.blogfa.com

سلام.خیلی قشنگ بود.عیدت مبارک.از عزیزم برسیده بودی؟این وبلاگ هدیه مهرداد به من هست اونم شیرازیهزیباترین کلمه رو انتخاب کرد برای اسم وبمون.این شد که عزیزم شد.

که اینطور
من گفتم!!!!!

عاشق شدین؟

آغاز غمهایتان مبارک

سلام ساغر جان صبح قشنگت بخیر
نه خوشبختانه هنوز جلوی دلم را گرفتم
هنوز توی سینه حبسش کردم

نه بابا دیگه حسابی عاشق شدی...
مبارک است این حس زیبا

متشکرم
تو هم فهمیدی؟

دستمال کاغذیا رو جمع کنین روضه تموم شد...
خیلی غمگین بود...
واست خوب نیست یاد دوران عاشقی کنی پیرمرد
آخه دیگه قلبت کشش سابق رو نداره میترسم ایست کنه

تا وقتی یاد نگاری مثل تو داخلش باشه
هیچ غمی ندارم
بزار وایسه
یه دریا از این قلبا دارم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد