یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

نظرات 1 + ارسال نظر
.......... 1391/03/30 ساعت 12:09 http://winkagain.blogfa.com

سلام.از اینکه با وبتون اشنا شدم خوشحالم.
دوست دارم شما هم به وبلاگ ما بیاین و اولین کسی باشید که نظر میدید.
منتظرتونم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد