دنیای دنیا - ۸

انگار خدا خودش قلم را برداشته و زندگی دنیا را رنگ غم میزد

ساعت داشت از ده شب میگذشت اما خبری از دانیال نبود

دنیا دیگه نمی دونست چکار کنه ، مضطر توی چار چوب در حیاط نشسته بود و به پیچ کوچه نگاه می کرد  

شاید از دانیال خبری بشه

درسته بچه هست اما دنیای کوچیکی هم که برای خودش ساخته داشت خراب می شد

مادر نداشت

پدرش زندان بود

مادربزرگش ازوقتی پسرش رفته بود زندان مریض گوشه اتاق توی رختخواب افتاده بود

گرسنه و تنها به بدختی هاش فکر می کرد

انتظار فایده نداشت

در را بست اومد توی خونه

ناله های مادر بزرگش به گوش می رسید

نمی دونست چکار کنه

همونجا توی اتاق زنوهاش را توی بغل گرفت و آروم آروم اشک ریخت

دیگه بیشتراز این نمی تونست تحمل کنه

گرسنگی عذابش می داد

اما چیزی برای خوردن نداشتند

اینقدر گریه کرد که همونجا خوابش برد

مادری نبود که یه پتو روی پاهای کوچولوش بندازه

به هر سختی شب گذشت و خورشید از پشت ابرها بیرون اومد

چشماش را باز کرد

چشمایی که از بس گریه کرده بود ورم داشت

نمی دونست کجا دنبال دانیال بگرده دانیالی که فقط ۹ سال داشت

به کی بگه

لباس های کثیف و چروکش را پوشید تا شاید حال و هوای مدرسه کمی از دنیایی که براش ساخته شده دورش کنه

                                               *********************

مبصر کلاس که دیگه کنترل کلاس از دستش در رفته بود با ورود خانم معلم نفس راحتی کشید

همه بچه ها روی نیمکت هاشون نشسته بودند اما دنیا وسط کلاس گریه می کرد

انگار تمام دریاها توی چشماش جمع شدند و حالا یه راه خروجی پیدا کرده بودند

مقنعه سفیدی که از کثیفی قهوه ای رنگ به نظر می رسید را توی دست چپش گرفته بود و دست راستش حائل بین چشماش و سر زانوهاش بود

معلم با ترسی که توی صداش موج می زد گفت دنیا چی شده اما صدائی از دنیا بلند نشد  

مبصر کلاس  وقت را غنیمت شمرد و گفت

اجازه خانوم معلم سپیده و طاهره دفترش را پاره کردند و موهاش را هم کشیدند

معلم گفت طاهره و سپیده  بیاید اینجا ببینم

برای چی اینکار را کردید

هردوشون شروع کردن به گریه

طاهره گفت آخه خانوم معلم لباساش خیلی کثیفه و بوی بدی میده

گریه های دنیا دیگه شبیه هق هق شده بود و غم های دلش را داشت از چشماش بیرون میریخت

معلم آروم به طرفش رفت

سرش را بلند کرد و به چشمایی که به پهنای صورت اشک می ریخت نگاه کرد

طاهره راست می گفت همه لباسش کثیف بود و بو می داد

خانم معلم نمی دونست چکار کنه

مونده بود طاهره و سپیده  را تنبیه کنه یا به دنیا دلداری بده

اشک های دنیا را پاک کرد

مثل مادری که دست نوازش روی سر دختر خودش می کشه

دنیا خیلی وقت بود که نوازشهای مادرش را از یاد برده بود

دیگه لطافت دستای مادر، آغوش گرمش را فراموش کرده بود

با هر نوازش معلم گریه های دنیا بیشتر میشد

دیگه گریه هاش از غم نمی گفت

از دوری دست های مادر می گفت

از دوری آغوش مادر بود

معلم نوازش میکرد

اما برای دنیا هر نوازشی مثل شلاقی بر پیکر نهیفش بود 

نوازش های قشنگ و مادرانه

اما دنیا می دونست این دستای گرم چند دقیقه بیشتر مهمونش نیست

برای نوازش ها گریه نمی کرد

برای این گریه می کرد که شاید این آخرین باری باشه که یه نفر با مهر مادری اون را نوازش میکنه

ادامه دارد

نظرات 21 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/08/14 ساعت 23:10

سلام وب زیبایی دارید به وبلاگ منم سر بزن .

سرزدم که بازم بهم سر بزنیدا

سجاد 1390/08/13 ساعت 20:51 http://www.bivafaa.blogfa.com

تبریک میگم وبلگ جالبی داری، به منم سر بزن حتما!
راستی خوشال میشم باهم تبادل لینک داشته باشیم ، اگه مایل بودی با اسم ::.بی وفا و من.:: اددم کن بعد خبرم کن

سلام
لینکت کردم
و برات نظر گذاشتم

نادیا 1390/08/13 ساعت 18:50 http://nadia1986.blogfa.com

شرمنده با تاخیر ادامه ی داستان مادر دنیا.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم روم نمی شد تو روی علی نگاه کنم.اما اون با یه لبخند قشنگ زل زده بود بهم و سعی می کرد سرم رو که پایین گرفته بودم بیاره بالا. گرچه موفق هم نشد چون من برای فرار از دست اون به بهونه ی اماده کردن صبحونه به اشپزخونه رفتم.
اشپزخونه گوشه ی حیاطمون بود کوچیک و نقلی درست مثل خونمون. اما برای من اصلا مهم نبود چون هم به خونه ی کوچک عادت داشتم هم این که علی رو داشتم.
همین بستم بود.
صبحونه رو اماده کردم و همه ی وسایل رو تو یه سینی بزرگ چیدم . به زحمت بلندش کردم و بردمش تو اتاق.
علی هنوز تو رختخواب بود . با دیدن من بلند شد و گفت :
دستت درد نکنه مریم صبر می کردی می رفتم سنگک می گرفتم! گفتم نمی خواد بیا صبحونتو سریع بخور و تا دیر تر از این نشده اماده شو برو سر کارت ( اخه به تازگی تو یه مکانیکی مشغول به کار شده بود)
چایش را به عادت همیشگی داغ داغ یک نفس سر کشید و گفت : قربونت برم تو خودت رو نگران این چیزا نکن رییسم به من یه هفته مرخصی داده .
با خوشحالی دست هام رو به هم کوبیدم و گفتم : علی جون من راست می گی؟
گفت : اره به خدا دروغم چیه . گفتم: خوب این که خیلی خوبه می تونیم تو این مدت مرخصیت بریم مشهد ... وای که چه قدر دلم هوای امام رضا رو کرده.
تعجب کردم وقتی گفت: ول کن تو رو خدا واسه زیارت و این حرفا وقت زیاده فعلا این یه هفته شمال و عشقه.
از واکنشش جا خوردم اما به روی خودم نیاودم.
دوست نداشتم اولین صبح زندگی مشترکمون به این زودی غروب کنه .
......................
از شمال که بر گشتیم احساس می کردم علا قه ام به علی بیشتر شده تو این چند روز به قدری بهم خوش گذشت که نا راحتی ام بابت نرفتن به مشهد تا حدودی از بین رفت.

سلام نادیا آفرین خیلی عالی بود
خیلی
میگم من این را تائید می کنم تا اشتباهی پاک نشه
اصلا نیاز به ویرایش نداره
فقط یه پیشنهاد
چون میخوایم بگیم که دفتر خاطرات مادر دنیا هست
یه تاریخ بنویس که هر کی میخونه بدونه مال گذشته هست
حالا اولش یا آخرش
و آخرش هم بنویس که مثلا این خاطراته و ادامه نداره که کسی منتظر نباشه از اینجایی که تمام شده سری بعد که مینویسی ادامه داشته باشه

من دوست ندارم عاقل باشم...
عقلی که مزه عشق و نچشیده زندگی رو مفت باخته...

کسی که قبل از عاشق شدن فکر کنه تاجره چون میخواد معامله کنه
دل بده و دل بگیره
اما دلی که فکر نکنه
غافله
نمی دونه پا توی چه راه خطر ناکی گذاشته

lover tanha 1390/08/12 ساعت 21:49 http://9266.blogfa.com

سلام داداشی خوبی ... ؟
شرمنده چند وقت نبودم نتم قطع بود ممنون که تنهام نذاشتی ...
خیلی آقایی ...
چشم به زودی یه آپ خوشگلم میکنم به افتخار داداش کسرام ....

سلام آبجی گلم
خواهش می کنم
منتظرما!!!

من سه تا وبلاگ دارم
توی هر سه هم مطلب میذارم
شما هر کدومو که دوست داشتین سر بزنید
:)

آدرس سومیش را هم بهم میدی؟

سلام
ممنون خواهش میکنم
لینکتون کردم

سلام
ممنونم
بازم ببخشید

مریم 1390/08/12 ساعت 20:01 http://www.he3khob.blogfa.com

می روی و من پشت سرت آب نمـی ریـزم...
وقتی هـــــــوای رفتــــــــن داری
دریـــــا را هم به پـایت بریـزم
بــــر نمــــی گــــردی..
.
.
خیلی زیبا بوووود

سلام
میگم فلسفه ریختن آب پشت سر مسافر چیه؟

ممنونم
شما لطف دارید

بهار 1390/08/12 ساعت 19:54 http://www.aziizom.blogfa.com

ممنون از کامنتهای زبات.چه داستان قشنگی نوشتی...

ممنون
شما لطف دارید

راستی من اپما بدوووووو بیا

اومدم

یه سوال همشو واقعنی از خودت مینویسی
خیلی جالب مینویسی من که حتما دنبالش میکنم اگه اجازه بدی لینکت کنم فقط بگو با چه اسمی؟؟

سلام ساچلین
این خط خطیا کار منه
اگه قشنگه نظرلطف شماست
منو با حرف های دلتنگی بلینک لطفا

من که مزه عشق را فراموش کردم
نمیدانم
طعم گسَش را به یاد بیاورم
یا طعم شیرین لبانت را
هرچه هم باشد
دیگر به مزاج من خوش نمی آید و …
بس است دیگر
حماقت بس است
باید کمی هم عاقل بود
اما
خاک بر سر عقلانیت!!
مزه ی عاشقی را نچشیده
نمیفهمد چیست!

اگه عقل هم طعم عاشقی را میچشید
که دیگه بهش نمی گفتن عقل!!!!

من امتحان کردم
میشه کامنت گذاشت
نمیدونم چرا برای شما اینطوری شده

سلام
پیداش کردم و نظرگذاشتم

"نه اینکه بی تو نخندم

نه...

اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم

تمام خطوط این خنده های خواب آلود

با رگبار گریه های شبانه

از رخساره ی خسته و خیسم

پاک میشوند..."

خیلی قشنگ بود
جوابی ندارم

از این غمگین تر؟؟؟؟؟
شوخی کردم
ناراحت نشو

یه غمگینی بنویسم

صبر کن

وای شرمنده من دیر اومدم کلاس بودم...من عاشق بودم درست میگی یه بارم رفتم خودکشی کردم اما من احمق به جای سیانور شربت ونتو خوردم به همین خاطر فهمیدم هیچ چیز شیرین تر از شربت ونتو نیست کسری جان تو هم سیانو نخور خوب نیست ممکنه بمیری البته خدایی نکرده گفتما....
برو به سلامت

سلام کلاغ جان
اشکال نداره به نیومدنت عادت کردم
کلاغ سیانور جامده ونتو مایعه(علوم سوم ابتدائی) جه طور اشتباه گرفتی؟
عزیزم شکر اونو شیرین کرده پس شکرشیرین تره
چشم منم سیانو نمی خورم
راستی این سیانو چی هست؟
سیانور که نیست درسته؟

میگم اسم رویا بیشتر بهت می یاد تا کسری چون همش تو رویا داری سیر میکنی

سلام دریا
تو هم؟
اصلا دیگه نمینویسم



همچین غمناکش کنم تا موقع خوندن اشکاتون در بیاد

سلام آفرین کسری باور کن داره تصویر سازیت و حست بیشتر میشه...من با نوشته هات حال میکنم...
راستی رویا چطوره؟؟؟؟؟؟؟
فحش نده شوخی کردم...نزنیا....چوبت رو بنداز....

یه رویای نشونت بدم که تا قطب آباد بدویی
یه خونه ای نشونت بدم
داغ معلم را توی دلت می زارم
نمی خواستم اینو تائید کنم
اما تائید کردم تا یادگاری بمونه
دوستان ببخشند کلاغ یه خورده بی ادبه و من هم بی ادبتر

بابت تعریفت هم ممنون
چوب کجا بود
اگه دستم بهت می رسید با دندون گوشاتو می کندم

سلام دوست عزیز
ممنون ک وبم اومدی
من شما رو لینک کردم
اگه دوست تو هم منه بلینک
با هر اسمی ک دوست داری

سلام ترمه جان
برات نظر گذاشتم
و با اسم عطر شقایق لینکت کردم

احسنت ...
به این نوع نوشتار و تصویر سازی زیبا...
خیلی زیبا بود واقعا آدمو میبرد تو حس کلاس و دنیای دنیا

سلام
صبح بخیر
خوشحالم
دیشب توی نوشته هام یه چیز کشف کردم
یه اشکال
که سعی کردم توی این پست کمترش کنم
اما صفرنشد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد