دنیای دنیا - ۴

نمی دونم این همه راه را چطور اومدم فقط میدونم که وقتی سرم را بلند کردم جلو در خونه بودم

خواستم برم داخل که یاد اون قولی که به خودم داده بودم افتام

قول داده بودم همه غم و غصه هام را پشت در خونه چال کنم و فکرهای بیرون از خونه را داخل نبرم

کنار دیوار یه چاله  بزرگ کندم یه چاله به اندازه تنهایی دنیا

غم هام را داخلش ریختم و با خاک پرش کردم

به زور دستم را کردم توی جیب شلوار جینم و کلید درحیاط را از داخلش در آوردم

توی قفل چرخوندم و در آروم روی پاشنه چرخید و باز شد

خونه ما یعنی بهتره  بگم خونه پدر بزرگ ما یه باغچه بزرگ هست که وسطش یه ساختمون 500متری دو طبقه ساخته شده طبقه بالا 5تا اتاق داره و طبقه پائین یه سالن بزرگ و انباری و حمام و دستشویی

پدر بزرگم یه فرزند بیشتر نداره که اونم بابای منه  و بابای من هم 3تا بچه به نام های

کسری  27 ساله

کیمیا 19 ساله

و کاملیای کوچولو4 ساله

خیلی وقت نیست درسم تمام شده وبا دوستم که چند سال از من بزرگتره یه شرکت راه انداختیم

 اون مدیر عامل هست و من رئیس هیئت مدیره

سر یه پروژه با هم بحثمون شده و حسابی ازدستش عصبانی هستم

به بابام گفتم میخوام روی پای خودم وایسم وهیچ پولی ازش نمی گیرم با اینکه شرکت به خاطر ندونم کاری رضا یه بدهی حسابی بالا آورده

سعی می کنم کمتر از ماشین استفاده کنم تا بهشون ثابت کنم دیگه بزرگ شدم

یه هیوندای کوپه که داره توی پارکینگ خونه خاک میخوره

وارد حیاط شدم سه تا پله اول را بالا رفتم و وارد راهرویی شدم که منتهی میشد به ساختمون

دو طرف راهرو درخت های بید مجنونی هست که خاطرات دوران کودکیم را توی سینه خودش به یادگار داره

حدود ده متری که جلوتر رفتم سه تا پله دیگه بود که اون ها را هم رد کردم و وارد فضای باز جلوی ساختمان شدم یه استخر بزرگ وسط اون  و چند تا صندلی راحتی زیر آلاچیق کنار استخر جلوه قشنگی به حیاط داده

روی آب پر بود از برگ های هفت رنگ پائیزی

بیچاره مش رمضون هر روز برگ درخت ها را جمع می کنه ولی انگار نه انگار یه ساعت بعد حیاط پر میشه ازبرگ

سنش یه کم بالا هست و بابام بهش اجازه نمی ده که برگ های استخر را جمع کنه و برای این کار هر از چند روزی کارگر می گیره

از کنار استخر رد شدم و ازپله های جلوی ساختمان بالا رفتم و وارد خونه شدم تا در را باز کردم با صدای بلند گفتم

hello mother kasra is coming

و با سرو صدا وارد خونه شدم

کیمیا روی مبل راحتی جلوی تلوزیون نشسته بود وداشت تلوزیون نگاه می کرد آروم رفتم طرفش و از پشت سر موهاش را کشیدم و فرار کردم

اونم پوست پرتقالی که توی دستش بود را به طرفم پرتاب کرد و وقتی سرم را دزدیدم محکم خورد به دیوار

رفتم طرف دیوار و شروع کردم به داد و هوار کردن و مامان را صدا زدم

گفتم مامان بدبخت شدیم الانه که آقا جون ما را از ایران بیرون کنه

گفت چی شده گفتم این دیواررا میبینی گفت آره گفتم این باید خراب بشه  و از اول بسازیم و سفید ش کنیم  و بعد رنگش کنیم

وای که من اصلا حوصله بنا را ندارم دوباره خاک ،دوباره صدای پتک و کلنگ

 وای اگه آقا جون بفهمه

گفت مگه چی شده گفتم اینجا را نمیبینی

گفت چیه

گفتم کیمیا با پوست پرتقال زد به دیوار و شروع کردم به هوچی گری

وای اگه آقا جون بفهمه با خونش چکار کردیم

مامان گفت بچه تو نمی تونی یه روز بی صدا بیای تو خونه

و از کنارم رد شد

گفتم میشه ولی خرج داره

تا چشمم به کاملیا افتاد که داره نگام میکنه ابروهام را بالا بردم و بهش گفتم بیا اما بدون اینکه صدایی از دهنم خارج بشه

اونم با همون حالت ابروهاش را داد بالا یعنی نمیام

ابروهام را توی هم گره کردم و گفتم بیا

دوباره با ابرو بهم گفت نمیام

با صدای بلند گفتم درستت می کنم پدر سوخته

و از توی کیفم یه کاکائو دراوردم و نشونش دادم

با خنده بلند شد و از وسط عروسک هاش دون دون اومد طرفم

دستام را باز کردم و پرید توی بغلم

ایستادم و دور خودم یه چرخ زدم و گفتم

بگو اون کلمه رمز قشنگه رو

اونم همینطور که هواسش به کاکائو بود

 گفت:عمو زنجیل باف

گفتم بــــــــــــــــــــــــــــــله

-زنجیل منو بافتی

-پ ن پ

و با پ آخر دهنم همونطور باز موند و خواستم یه گازش بگیرم

که شروع کرد به جیغ زدن

مامان اومد توی خونه و گفت دست از سرش بردار چی می خوای از جونش و رفت توی آشپزخونه

کاملیا دستش را دراز کرد که کاکائو را بگیره گفتم هنوز که تموم نشده

گفت:پشت کو انداختی

دور خودم یه چرخ زدم

و گفتم :د ن د

مامان ازتوی آشپزخونه گفت ببینم میتونی اینم مثل خودت کنی که هر جا بریم بگن خواهر کسری مار گیر اومد

فقط انگار بلدی مثل مارگیرها معرکه بگیری و یه مشت آدم دور خودت جمع کنی

گفتم مادر من مگه بده آدم شاد باشه

نه جان من بده

اونم با همون لحن خودم گفت :پ ن پ

کاکائو را دادم به کاملی و گذاشتمش زمین

اونم انگار اسیری که از زندان آزاد شده دوید طرف عرو سکهاش تا کا کائو را بین خودش و عروسک هاش تقسیم کنه

ادامه دارد

نظرات 5 + ارسال نظر

سکوت نکرده ام که فراموشت کنم. نمی خواهم که از یادم بروی. اشک نمی ریزم تا لحظه های نبودنت را ابری کنم. تنها...لحظه های با تو بودن را مرور می کنم ... و به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها...!!! نمی دانی چه غمگینم در این تاریکی شب ها چه بی تابانه دلگیرم نمی دانی که گاهی عاشقانه با خیالی در تب رویایی تو آرام می گیرم

بعد به من میگن غمگین مینویسم!!!!!

نادیا 1390/08/05 ساعت 22:41 http://nadia1986.blogfa.com

کسری جان سلام .
شرمنده از این که دیر شد فقط بهم خبر بده که اگه خوبه ادامش بدم اگر هم که بد بود حذفش کن .
امروز دوباره دیدمش. نمی دونم چرا اما احساس کردم ضربان قلبم به طور عجیبی افزایش پیدا کرد.بی اختیار دست و پام رو گم کردم.یادم رفت قرار است سوار اتوبوس شوم و اتوبوس رفت . من ماندم و او که در چند قدمی من تکیه به موتورش ایستاده بود. خیره که نه اما در هر چرخش سرش مدتی نگاهش را روی من نگه می داشت .از این همه سستی و بی ارادگی لجم می گرفت اما چه کنم که دست خودم نبود تنها کاری که توانستم بکنم این بود که کنترل چشمانم را به دست بگیرم تا نتوانند نزد او رسوایم کنند. رسول دوست برادرم بود هر از گاهی رفت و امدی به خانه امان داشت اوایل حضورش برایم بی اهمیت بود چه بسا حضور من برای او .
اما با گذشت زمان و امتداد دیدارها کم کم سلام و احوال پرسی ها کوتاه تر و نگاه ها طولانی تر شد . بدم می امد از حسی که داشتم به ان مبتلا می شدم.مرتب به خودم یاد اوری می کردم که باید از همه ی مردها متنفر بود و سر امد همه ی ان ها از پدرم ... از برادرم.
ولی صدایی موذی مرتب در ذهنم فریاد می زد که او با همه ی ان ها فرق می کند. نگاهش طعمی متفاوت داشت با دیگر همنوعانش . شیرین بود و به دل می نشست.در همین فکر و خیال های بی نتیجه داشتم دست و پا میزد م و هیچ متوجه نزدیک شدن او به خودم نشدم به یک قدمی ام رسیده بود که متوجه اش شدم دلم می خواست فرار کنم به کدام سو نمی دانم . سلام کرد . دستان یخ زده ام را مشت کردم و ارام جوابش را دادم . سرم پایین بود که گفت : مریم میشه نگام کنی .و من دانسته پای در راهی گذاشتم که سر انجامش را نمی دانستم . سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم . داشت به رویم لبخند میزد .
کسری جان هر اسم و زمان و مکانی رو هم که دیدی به داستان نمیخوره خودت عوضش کن .

دست گلت درد نکنه نادیا جان
عالی بود
ادامه بده
خیلی قشنگ بود
آفرین
فقط نگفتی ساعت چنده و کجا داری میری
اینو بنویسی حله

نه بابا اصلا مهم نیست راحت باش من زیاد در بند پسوند و پیشوند نیستم دریای.....هر چی دوست داری بگو غیر از خانوم
مگه من چمه؟
نمیتونم یه پسر هم قد تو داشته باشم؟؟
شایدم دارم تو که منو درست نمیشناسی

نه دوست خوبم
ادب حکم میکنه با بزرگتر مودبانه صحبت کرد
درسته شلوغم اما بی ادب نیستم

سلام بر کسری زلزله...
انقدر دوست داشتم یه پسر هم قد تو داشتم با همین شلوغ کاریا می اومد خونه و سر به سر اهل خونه میذاشت خودمم همراهیش میکردم دو برابر شلوغ میکردیم. ا.نوقت دیگه یه زلزله ۸ ریشتری می اومد هم حالیمون نبود

یه پسر هم قد من؟
وای ببخشید دریا خانوم که ادب را رعایت نمی کردم تا الان
از بس که گیر قصه شده بودم همه را با اسم کوچیک و بدون پیشوند صدا میکردم
عفو کنید دریا خانوم

ای جونم

چقدر تو باحالی

چقدر خاطره هات توپن


ایول

بی خیال
جان من؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد