اما او نمی دانست خدا....

شاید توی خیابون جای خوبی برای نوشتن نباشه و صدای بوق ماشین ها لابلای کلمات شنیده بشه اما بهترین کار برای گذران 30 دقیقه ،نوشتن میتونه باشه

امروز به یه وبلاگ قشنگ سر زدم که غم از سر و روی نوشته ها میبارید با اینکه از غم گریزان هستم ولی چندین بار بهش سر زدم.  

با این جمله شروع کرده بود 

 ......چانه نزن خدا من از تو تنهاترم 

توی غمش یه حسی بود یه حس تنفر از کسی با یه عالمه عکس قشنگ(که تلخی نوشته ها را توی خودش هضم می کرد) هر چی فکر کردم که چرا چندین بار به اونجا رفتم عقلم به جایی نرسید اما توی این مسیری که داشتم پیاده گز می کردم 

خیلی فک کردم چی میتونه منو به اونجا کشونده باشه

نوشته های کوتاهی که هر کدومش یه عالمه حرف داشت  

<<......دارم

بجای نقطه چین هر چه میخوای بگذار!

درد

بغض

اما دوستت را نزار>> 

در اوج سادگی خیلی حر فها برا گفتن داشت و آدم را تا قهقرای وجودش می برد.

یه حسی دوست داشتن عمیقی که حالا با بغض و کینه و نفرت جاش را عوض کرده بود. 

این جملات را همیشه توی داستان ها خونده بودم که دو نفر به وصال نمی رسند و جدایی باعث میشه در وصف همدیگه این کلمات را به کار ببرند اما حالا این را می دیدم توی زندگی واقعی یکی به وجود اومده و این برام سخت بود. 

کسی که اینها را مینویسه نمی تونه فلبداعه شروع به نوشتن کنه و نیاز داره قسمتی از زندگیش را برای بیان بغضش در قالب کلمات صرف کنه. 

قسمتی از عمری که اگه بخوایم همش را به شادی بگذرونیم چشم به هم زدنی بیشتر نیست. 

(اول به خودم میگم)چقدر نامردیه کسی قدم  توی راهی  بگذاره که میدونه آخرش بن بسته و جز جدایی ره توشه ای نداره 

کاشکی یه جوری میشد که هیچوقت آدما به بن بست نمی خوردن یا توی راهی قدم نمی گذاشتن یا اگه میگذاشتن تا آخرش می رفتن 

کاشکی میتونستیم آینده را ببینیم و اگه میدونستیم آخرش خوبه ادامه بدیم. 

آخر به ابن نتیجه رسیدم شاید اون حسی که منو به اونجا می کشوند نوع دوستی بود ،حس کمک به همنوع،همنوعی که غم تمام زندگیش را تسخیر کرده

خودم گذشته شادی نداشتم نامردی های زیادی دیدم که دلیل خیلی از اونا را نمی دونستم و حتی حالا هم نمی دونم.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار 1390/08/01 ساعت 11:58 http://www.aziizom.blogfa.com

سلام.ممنون از حضورت.خیلی خوبه که با تفکر می نویسی.یکم تلخ بود اما به دلم نشست با افتخار لینک میشی.

بهار جان این یه حقیقته
قصه عشق و عاشقی نیست که
از دل برود هر آنچه از دیده رود
و باید قبولش کرد
منم لینکتون کردم با اسم وبلاگتون

[ بدون نام ] 1390/08/01 ساعت 08:27

دنیایتان شاد .
لب تان خندان.

قاصدک 1390/07/30 ساعت 12:51

خیلی زیبا بود
هی چی بگم
درسته غم و غصه زیاده منم شاید جزو اونا باشم که خیلی تنهام ولی من یه خدایی دارم که جبران همه نداشته هامه
من به اون چیزا که دوست داشتم نرسیدم ولی خدایی دارم که صلاح منو بهتر از هر کسی میدونه
مرسی دعوتم کردی

عالییییییییییی بود...واقعا آفرین به این همه ذوق و استعداد

مهسا 1390/07/28 ساعت 15:06 http://mahsa2mp.blogfa.com/

سلام
چقدرزیبا نوشتی کسری جان! پراکنده گوییهایی که شاید هرکسی نتونه اینطوری منسجمش کنه !فقط کاش لینک وبلاگو میزاشتی

خدایا

جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالی ست ،

که اینگونه آغاز میگردد :

و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز

خدایت

مرهمی نخواهی یافت .

بازم سلام

ممنونم به خاطر آپت . خیلی زیبا بود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد